خوش به حال آدم و فرشته اش !

 این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .

خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت

یه پوست نازک بود رو دلش .

یه روز آدم عاشق دریا شد .

اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.

پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .

موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .

خدا دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .

آدم دوباره آدم شد .

ولی امان از دست این آدم .

دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .

دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .

باز نه دلی موند و نه آدمی .

خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .

یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .

ولی مگه این آدم ِ آدم می شد .

این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .

همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .

دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .

نه دیگه خدا گفت این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .

آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.

خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه بسه .

آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .

چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .

دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .

و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .

بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .

روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت .

آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .

تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .

اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .

خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .

یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .

دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد .

انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .

آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .

…….

خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد .

دلش واسه آدم سوخت .

استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .

یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .

چرخید و چرخید .

آسمون رعد زد و برق زد

دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .

همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .

با چشای سیاه مثه شب آسمون

با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل

اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .

آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید

هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .

فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .

همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .

نه خیلی بیشتر .

پاشد و فرشته رو نگاه کرد .

دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .

خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .

ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .

باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .

تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .

دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .

سینشو چسبوند به سینه آدم .

خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش .

آدم فرشته رو بغل کرد .

دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .

فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .

آدم با چشاش می خندید .

فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست .

آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید .

اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .

خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش .

خوش به حال آدم و فرشته اش


نظرات شما عزیزان:

ژیلا
ساعت14:46---18 فروردين 1392
هیچـــکســ

ویرانی ام را حســـ نکرد

روز رفتنــــــــت را به خاطــــــــــر داری ؟

کفــــــش‌هایــــت را بغل کــــــــرده بــــودی . . .

مبـــــادا صدایـــــش گوش‌هایـــــم را آزار دهـــــــــد !

نـــــوک ِ پا ، نـــــوک ِ پا ، دور شــــدی

از همیـــــن گوشــــهـ کنــــار . . .

و من تنها ماندم …. !


اجی سلالههههههههههههههههههه
عالی بوددددددددددددددددد
تااخرش خوندماااااا


SHAHIN
ساعت12:54---18 فروردين 1392
=========================
"خداوندا :سپاس توراکه باردیگربه من طلوع

خورشیـدراهـدیـه دادی.

قـول میـدهـم امــروزهــرجــاکه بــروم،

مهــــری بـرســانـم حتی بـالبخنـدی.

به من کمک کن امـــروزرابـه شــاهکاری

بی همتــــاتبــدیل کـم....

(¯`v´¯)
.`•.¸.•´ ?
¸.•´¸.•´¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´

=======================
سلام سلاله عزیزخیلی زیباوپـربـآربودگلم خسته نباشیدوجاداره ازدوستتون هم که اینوبراتون فرستاده تشکرویژه بکنم.مرسی

ای وای چرانظراتم ثبت نمیشه


saba
ساعت12:48---17 فروردين 1392
سلام سلاله جونم
فدااااااااااااااااات
عاشق وبلاگتم نانا


محسن
ساعت7:21---15 فروردين 1392
سلام. بازم مثل همیشه قشنگ بود};-

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, | 14:13 | نويسنده : solaleh20 |